نگاهی به تجربه افرادی که با سرطان دست و پنجه نرم کردند و به استقبال مرگ نرفتند

سرطان جنگ است

«جنگ سرطان است» نمی دانم این جمله را دقیقا از زبان کدام سیاست مدار شنیدم، سیاست مداری که خودش آتش بیار جنگ بود و بر طبل ضدیت با جنگ می کوبید یا سیاست مداری که واقعا موضعش ضدیت با جنگ بود؟! اما نکته جالب و قابل توجه این است که سیاست مدارها اصولا در کنار هم گذاشتن کلمه ها و ساختن جمله ها دقت بسیار بیشتری از دیگران دارند یا حداقل باید داشته باشند، بنابراین این جمله فقط بازی با کلمات و توصیف جدید نیست از جنگ و در پس آن حتما فکری بوده است.

فکری که هم نگاهی به چیستی«جنگ » داشته و هم به «سرطان ». در این سا لها- بیشتر از 8 سال- که پای صحبت های افرادی نشسته ام که یا خود سرطان داشته اند یا عزیزی از آنها دچار سرطان بوده یا به واسطه فیلم و هنرشان به این موضوع پرداخته اند یا حتی پزشکی دلسوز بوده اند که احوال روان بیمار خود را هم دنبال می کرده اند، این جمله برای من موضوعیت عینی پیدا کرده و بارها و بارها با چشمها و با گوش های خودم دیده ام و شنیده ام که کسانی که درگیر سرطان می شوند، انگار به جنگی دعوت می شوند.

برخی از شنیدن نام جنگ پس افتاده اند و حتی فرصت نکرده اند بند پوتین های خود را ببندند و برخی با همه سختی هایی که بوده و نسخه هایی که برایشان پیچیده شده، مبنی بر اینکه یکی- دو ماه بیشتر زنده نیستند، مرگ را باور نکرده اند و سال ها زندگی کرده اند. به جای 6 ماه، 6 سال و به جای 1سال 10 سال! شاید بگویید ولی بالاخره پا پس کشیده اند از این جنگیدن. شاید بگویید مگر مجید بهرامی نبود با همه آن شور و شوقش برای زندگی؟! درست می گویید اما در این میان دارید از یک حقیقت چشم می پوشید. از اینکه مرگ حقیقت انکار ناپذیری است و بیمار سرطانی جزو معدود آدم هایی که از زمانش باخبر می شود و علایمش را می بیند. زمان و علایمی که آنها هم نمی توانند حکم صددرصدی مرگ باشند. «سرطان جنگ است. » جنگ و سرطان هر دو از بدن آدمی و این کره خاکی دور باشند اما تا آن روز که نه جنگی باشد و نه سرطانی، اگر لازم شد باید بندهای پوتی نهایمان را ببندیم و بجنگیم برای زندگی. آنچه در ادامه می آید، نگاهی است به همین موضوع از زبان کسانی که با سرطان جنگیده اند یا شاهد جنگ با آن بوده اند. در این راه یا جان داده اند یا جان خود بازستانده اند. کسانی که به اکثریتشان گفته شده بوده 1ماه و 2ماه بیشتر وقت ندارند اما آنها به این حرف خندیده اند و پایداری کرده اند تا جایی که می شده؛ هم به عنوان بیمار و هم اطرافیان.

 

فکر کن دیگر بیمار نیستی!

علیرضا نادری نویسنده و کارگردان سرشناس تئاتر که فرزند خود را بر اثر سرطان از دست داد، سال گذشته در گفت و گوی مفصلی با «سلامت » درباره روند بیماری پسرش، بارها به موضوع امیدواری و ایمان به بهبود اشاره کرد. او به ما گفت: «اوایل به سینا گفته بودند چند ماه بیشتر زنده نمی ماند اما 6 سال زندگی کرد.» او در توضیح این اتفاق گفت: «من ایمان به شفا یافتن و معجزه پذیرش شفا را مهمتر از خود شفا می دانم. وقتی به تو می گویند شفا گرفتی و خوب شدی، اگر بپذیری و باور کنی، حتی اگر سرطان در تو فعال باشد، با قبول اینکه هنوز قوی هستی و توان ادامه دادن داری، بلند می شوی و شروع می کنی به زندگی. به نظر من این ماجرا كاملا روانی است. حتی فکر می کنم اگر از ابتدا پزشکان به جای اینکه با نگاهشان بگویند کار تمام است، به بیمار بگویند تو خوبی، فقط مشکلاتی در فلان قسمت بدن داری و.بیمار بااحساس بیماری خود خو نمی گیرد اما پزشکان ما چون دیگر «حکیم » نیستند و فقط پزشک هستند و فقط درد و جواب آزمایش ها را می بینند نه خود بیمار، به ما این حقیقت را نمی گویند.

آنها دارو هایی می دهند که ما را شفا نمی دهد اما ما در این سال ها دارویی پیدا کردیم که نامش ایمان بود، ایمان به شفا.و بعد از مدت ها درمان، سینا را که داشت به سمت مرگ می رفت، به سمت بهبود برد. » او درباره روحی ه سینا هم گفته بود: «سینا همیشه امید داشت، تا وقتی از پا نیفتاده بود، مسافرت می رفت و عاشق این بود که از بالای پارک پرواز، تهران را ببیند. یک عصر که حالش خیلی بد بود و از بیمارستان آمده بود، با خودم گفتم که عن قریب می میرد! گفتم: «سینا! من یک فکری کردم، ما یک قربانی می کنیم تو خوب می شی! »

هیجانم غیرقابل کنترل بود- برایش قسم خوردم که خوب می شی! شو و نمایش نبود. واقعا ایمان داشتم که این راه نجات بخش است. سینا که جان نداشت حرف بزند، گفت: بابا! قربانی چیه؟ چند ماه دیگه زمستونه، ما 3 ساله برای بچه های خیابان لباس می بریم. تو قربانی نکن، پولش را بده برای بچه ها لباس بخریم. این جمله را که گفت، برقی قوی در قلب من درخشید. به خودم گفتم پسری که می گویند به زودی خواهد مرد، در ماه اردیبهشت و فصل بهار به زمستان فکر می کند و بچه هایی که می خواهد برایشان لباس ببرد. »

 

ترسیدن از سرطان بد تر از سرطان

محسن علیخانی، کارگردان مستند چنگار که به موضوع سرطان پرداخته و ترس از سرطان را از خود سرطان بدتر و کشنده تر می داند، در گفت و گو با«سلامت » درباره تجربه هایش از سرطان و برخورد با این بیماری گفته بود: «من در طول ساخت این مستنداز خیلی از پزشکان می پرسیدم که شما چه تعداد بیمار داشتید که بر اساس دانش پزشکیتان به آنها گفتید 3 ماه دیگر بیشتر زنده نیستند و آنها مدتها زنده ماندندو زندگی کردند؟ و جواب شنیدم: «خیلی از بیماران! »

علیخانی که به واسطه ساخت این مستند و بیماریمادرش از نزدیک با این مقوله برخورد داشته، می گفت: «اگر روحیه بیمار حفظ شود، می تواند مقاومت کند واز بیماری بگذرد. مثلا در فیلم من خانمی نشان داده می شود که سرطان داشته اما با روحیه قوی با آن جنگیده و حالا خدا را شکر سالم است و زندگی می کند.

ایشان (مهرناز تروشه) در صحبت هایشان هم می گفتند اگر روزی زن دایی من از بیماری سرطان پستان که من داشتم از بین رفت، امروز این سرطان در دنیا دیگرکشنده نیست و حتی مانند سرطان هایی مثل پوست و پروستات، جزو بیماری های لاعلاج شناخته نمی شود.»

 

مرگ می آید اما به پیشوازش نرویم

یکی دیگر از کسانی که به جنگ سرطان رفته و این روزها خدا را شکر سالم و سلامت است، شهرام اقبال زاده است. مترجم و منتقد پر کار ادبیات کودکان. او هم در گفت و گویی مفصل که همین چند وقت پیش با ما داشت، درباره برخورد درست با سرطان گفت:«مهمترین عامل خود شخص و روحیه اش است و اینکه نترسد. عامل موثر بعد، رفتار دیگران است. اطرافیانباید طوری با مریض رفتار کنند که این حس را به او ندهند که سربار هستی. باید حس ارزشمند بودن به اوبدهند. خود من زمانی که دوستانم به دیدنم می آمدند یا دخترم پگاه یک روز به شدت گریه می کرد و می گفت: بابا تو نباید ما را تنها بگذاری! این حس را تجربه کردم.

اینکه باید به خاطر دیگران بمانم. به هر حال مرگ یکپدیده طبیعی است و دیر یا زود سراغ همه ما می آید و باید آن را بپذیریم اما چیزی که اهمیت دارد، ایناست که بیهوده زندگی نکرده باشیم. من ادبیات کودکی هستم و همیشه این جمله صمد بهرنگی را برای خودممی نویسم و تکرار می کنم که مرگ خیلی آسان می تواند سراغ من بیاید، اما من تا می توانم زندگی می کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم. » او در صحبت های خود از دوستیهم که دچار سرطان بوده تعریف کرد و گفت: «دوست عزیز من حسین ابراهیمی الوند (مترجم) هم سرطان داشت. اولین پزشکی که رفته بود و برایش تشخیص سرطان داده بود، به او با لحنی خیلی بد گفته بود: «توسرطان غدد لنفاوی داری و 6 ماه دیگه بیشتر زنده نمی مانی » حسین خودش تعریف می کرد که «آمدم تویکوچه و آنقدر این خبر برایم شوکه آور بود که داد زدم به کوری چشم تو من نمی میرم! » و اتفاقا خیلی خوب ایستادگی کرد و 7- 6 سال بعد از تشخیص بیماریزندگی و کار کرد. »

 

اتفاق خاصی نیفتاده!

مجید بهرامی، بازیگر جوان تئاتر هم از جمله کسانیبود که به او گفته بودند مدت زیادی زنده نمی ماند (سال 88) اما او به این حرف پزشکش که دقیقا به او گفته بود«بین زمین و آسمونی » خندیده بود و به جای فکر کردن به مرگ، به زندگی فکر کرده و خیلی بیشتر از حدسو گمان های آنها زندگی کرده بود (تا امسال). مجید عکاسی کرد و نمایشگاهی به نفع کودکان مبتلا به سرطان گذاشت و مدام از زندگی گفت. مجید که حتما الان جایی میان زمین و آسمان شاد و سرخوش است،

به ما گفته بود: «من زیاد بیماری را جدی نمی گرفتم؛سعی می کردم آن را تحقیر کنم. با خودم فکر می کردم این زندگی ای که دارم، یک زندگی طبیعی است و اتفاقخاصی نیفتاده. اصلا دوست نداشتم اطرافیانم طوری با من رفتار کنند که انگار بیمار هستم. آنها هم فهمیدهبودند و چنین رفتاری با من نداشتند. کارهای روزمره ام را تا جایی که می شد، انجام می دادم اما خیلی ها این کاررا نمی کنند؛ زندگی شان را تغییر می دهند، می روند توی ترسی که مثلا. مثلا دیگر خرید هم نمی روند، سفر نمی روند و. اما من این جوری نبودم، با کمال پررویی3 روز بعد از شیمی درمانی بلند می شدم و با دوستانم می رفتم سفر، لب رودخانه چادر می زدیم و کاملا یکزندگی طبیعی داشتم. شاید این جوری بود که به خودم، به بیماری و حتی به اطرافیان تلقین می کردم که اتفاقینیفتاده و سرطان خیلی چیز بزرگی نیست. خیلیها این جوری نیستند و با شنیدن اسم سرطان، تومور و شیمی درمانی ترس تمام وجودشان را می گیرد اما من نمی ترسیدم، خودم را نمی ترساندم و دیگران را هم نمی ترساندم و با بیماری ام جوری برخورد می کردم کهانگار سرماخورده ام. »

 

به زندگی فکر کن!

حالا حرف آخر؛ حرف اینکه سرطان سخت است اما مرگ نیست حتی اگر پزشکی بی ایمان به بهبود و زندگی به شما بگوید مرگ است و زمانی باقی نمانده،باور نکنید. شما برای زنده بودن نفس می کشید نه مرگ پس تا جایی که می شود، زندگی کنید. اگر مقابلسرطان ایستادید و با او چشم در چشم شدید، از ترس روی زمین ننشینید تا سایه اش روی سرتان بیفتد. تا اندامش بزرگ تر از آنچه هست به چشمتان نیاید. بلندشوید. روی سکوهای باور به خوب شدن بایستید تاسرطان حقیر شود.

 

محب اهری: هیچ وقت نباختم

حسین محب اهری از چهره هایی است که سال 79 دچار سرطان شد اما این بیماری را از سر راهش کنار زد. او در یکی از مصاحبه هایش درباره این بیماری گفته:وقتی داشتند مرا به اتاق عمل می بردند، دکتر گفت ۷۰ درصد خودتی نه؟ گفتم نه… من صددرصد خودمهستم و اصلا نگرانی ندارم. با آرامش بیهوش شدم و با یک دنیا امید به هوش آمدم. تا به هوش آمدم، حس کردم چقدر حالم خوب است. از زیر گوش تا زیر گردنمیک غده بزرگ را درآورده بودند و شیمی درمانی آغاز شد. لباس یقه اسکی می پوشیدم که کسی پانسمان رانبیند و بتوانم نمایش کار کنم. بعد از آن دیگر وقتم را یک لحظه هم تلف نکردم. لحظات برایم با ارزش شد وفهمیدم عمر کوتاه است. من هیچ وقت خودم را نباختم و از مرگ هرگز نمی ترسم. آیا کسی هست که نمیرد؟ وقتی همه می میریم پس نگران چه باشیم؟ »

 

پور عرب: به زندگی برگشتم

ابوالفضل پور عرب هم که در جریان انتشار عکس هایش سال گذشته موجی از سر و صدا راه افتاد، سال 89 به سرطان مبتلا شده بود. او که این روزها حالخوبی دارد، در گفت وگو با روزنامه آرمان گفته: «بعد از عکسی که از من منتشر شد، هیچ کس به سرطان مناشاره نکرد. هرجا می رفتم می گفتند ایدز دارد یا معتاد است و هزار حرف دیگر که در شأن خودشان بود. در چنین شرایطی حاضر بودم اصلا نباشم. خیلی وقت است که حال من خوب شده ولی همان چهره تکیده و لاغر در ذهن ها ماند اما من به وزن و شرایط جسمیسابقم برگشتم و زندگی ام خوشبختانه خوب پیش می رود. »

 

دکتر محمد کیاسالار

احتمالا 3 تا 6 ماه دیگر.

– چقدر زنده می مانم؟

– احتمالا 3 تا 6 ماه دیگر.

این دیالوگ در 18 اوت 2007 بین «رندی پاش » و پزشکش رد و بدل شد. رندی پاش، استاد کامپیوتر دانشگاه کارنگی ملون پنسیلوانیا بود. یک سال قبل،تازه فهمیده بود سرطان پانکراس گرفته و به توصیه پزشکش «جراحی ویپل » کرده بود. اما جراحی جوابنداد. حالا پزشکش داشت پت اسکن او را می خواند و می دید که سرطان به ریه هایش متاستاز داده: «احتمالا 3 تا 6 ماه دیگر. »

رندی پاش 10 ماه بعد از آن 3« تا 6 ماه دیگر » زندهماند و در این 10 ماه طوری زندگی کرد که احترام و اعتبارش چند برابر شد. او برای دانشگاهش، شهرش و کشورش آدم مهمی بود اما آنچه اسم او را زنده نگه داشت، کار و بارش نبود؛ زندگی اش بود، چگونه زندگیکردنش، رفتار و گفتارش و تاثیر عمیقی که در این 10 ماه بر دیگران گذاشت: «اگر سرطان سراغم نمی آمد،شاید هرگز نمی فهمیدم چگونه زندگی کردن خیلی مهمتر از چقدر زندگی کردن است. »

 

او تنها یک ماه بعد از آن 3« تا 6 ماه دیگر »، آخرین ومشهورترین سخنرانی عمرش را انجام داد؛ زمان: 18 سپتامبر 2007 ، مکان: دانشگاه کارنگی ملون، تعدادحضار: 400 نفر . فیلم سخنران یاش خیلی زود رکورد دانلود یوتیوب را شکست و تقاضاهای مکرر مردم،بسیاری از برنامه سازان و حتی اپرا وینفری را مجبور کرد او را به برنامه اش دعوت کند. کمی بعد، کمپانیدیزنی هم سراغش آمد و نسخه مکتوب سخنرانی اش را 7/ 6 میلیون دلار خرید. کتاب سخنرانی اش خیلی زودبه لیست پر فروشترین های هفته «نیویور کتایمز » راه پیدا کرد و در 28 آوریل 2008 صدرنشین این لیست شد؛ کتابی که تا کنون به 46 زبان ترجمه شده و فقطدر آمریکا بیش از 5 میلیون نسخه فروخته. محتوای کتاب، چیزی نیست جز تجربه زیسته «رندی پاش ؛»مردی که می گفت تجربه این 47 سال زندگی نشانش داده تنها راه برآورده شدن آرزوهایش، برآورده کردن آرزوهای دیگران است: «در همین یک ماه اخیر، بارها اطرافیانم به من گفته اند انگار نه انگار که سرطان داری، انگار نه انگار که بهت گفته اند به زودی می میری!

اما مگر بقیه نمی میرند؟ مگر بقیه زمان مردنشان رامی دانند؟ من اگر قرار است بمیرم، ترجیح می دهم با سرطانی بمیرم که برایم وقت تعیین می کند، نه با تصادفی که ممکن است همین امروز اتفاق بیفتد و جانم را بگیرد. اگر چنین تصادفی دو سال پیش برایم اتفاقمی افتاد، شاید هرگز فرصت نمی کردم به خانواده ام و اطرافیانم بگویم چقدر دوست شان دارم؛ شاید اصلا کار و بارم به من فرصت نمی داد میزان علاقه ام را به آنهابفهمم؛ شاید هرگز فرصت نمی کردم برای رفتن آماده شوم و آماده شان کنم؛ شاید هرگز.»

 

سیما روشن

دکتر محمد کیاسالار

منبع : http://www.saratanha.ir/ 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *